> کــلبه تـــنهایی
کــلبه تـــنهایی
شادیو غم


غصه مرا خورد ...

http://www.axgig.com/images/19818953854154284543.jpg

غصه مــــرا خورد…
وقتی دیدم

دست به سینه ایستادی…!

تمام راه را
برای

اغوشــــــت

دویـــــــــده بودم …


برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 15 شهريور 1394برچسب:, ساعت 18:6 توسط احمــــدی :


دل است دیگر …

http://www.axgig.com/images/50024674781153640199.jpg

 

ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕـــﺮ …

ﻫﻮﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ

ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕــــﺮ

و ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ !


برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 15 شهريور 1394برچسب:, ساعت 18:6 توسط احمــــدی :


حکایت عشق ...

در جزيره ای زيبا, تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و......

روزی خبر رسيد که به زودی جزيره به زير آب خواهد رفت,

همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند,

اما عشق می خواست تا آخرين لحظه بماند، چون عاشق جزيره بود.

وقتی جزيره به زير آب فرو می رفت، عشق از ثروت که باقايقی با شکوه جزيره را

ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:آيا می توانم با تو همسفرشوم؟

ثروت گفت: نه، من مقدار زيادی طلا و نقره داخل قايقم هست

و ديگر جايی برای تو وجود

ندارد. پس عشق از غرور که با يک کرجی زيبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.

غرور گفت: نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق

زيبای مرا کثيف خواهی کرد. غم در نزديکی عشق بود. پس عشق به او گفت اجازه بده من

با تو بيايم. غم با حزن گفت: آه، عشق،

من خيلی ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.

عشق اين بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هيجان بود

که حتی صدای عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق ديگر

نا اميد شده بود که ناگهان صدايی سالخورده گفت: بيا عشق من تو را خواهم برد

عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را

داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکی رسيدند، پيرمرد به راه خود

رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.

عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسيد

آن پيرمرد کی بود؟ علم پاسخ داد: زمان

عشق با تعجب گفت: زمان؟ اما چرا او به من کمک کرد؟

علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است!


برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 15 شهريور 1394برچسب:, ساعت 18:5 توسط احمــــدی :


دنیای مجازی

http://www.axgig.com/images/94151678148119101399.jpg

داشتم به این فک میکردم یه روز دنیای مجازی منفجر بشه... همدیگه رو گم کنیم ...

من دلم واسه کی تنگ میشه...زمان میگذره ما دهه 60 و70 ها میریم از اینجا دنبال زندگیامون بعد دیگه 80و90

میان جامون.. همدیگه رو گم میکنیم اما یه روزی یاد هم میفتیم...یاد خنده هامون... یاد کل انداختنامون..

شاخ بازیامون...لایک زدنامون..دلبستنامون....جوونیمون... این وسط فقط خاطره ها میمونه...ما ابدی نیستیم

یه روز میریم دنبال زندیگیامون....زندگی بی سروتهمون...دنیای مجازی من!ادم های مجازی <من ازهمین الان

دلتنگتونم ...کاش میشد وقت رفتن خاطراتتون هم پاک کنید وبرید....!


برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 15 شهريور 1394برچسب:, ساعت 18:4 توسط احمــــدی :


هــــــــــــــــــــــــــــــــــی

 

http://www.axgig.com/images/39018856121043187777.jpg

اینکه جدیدا سیگار می کشم خیلی بده

اما دلیلش خیلی بدتره بعضیا فک می کنن با خیلیام

خیلیام فک می کنن با بعضیام

قشنگیش اینه که من موندم و تنهایی هام


برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 15 شهريور 1394برچسب:, ساعت 18:3 توسط احمــــدی :


اگر مردم

 

اگر روزی مردم تابوتم را سیاه کنید

 

تاهمه بدانند سیاه بخت بودم

 

بر روی سینه ام تکیه یخی بگذارید

 

تا بجای معشوقم برایم گریه کند

 

چشمانم را باز بگذارید

 

تاهمه بدانند

 

 چشم انتظار معشوقم بودم

 

و آخرین خواسته من از شما

 

اینکه دستانم را ببندید

 

تا همه بدانند

 

خواستم ولی نتوانستم


برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 15 شهريور 1394برچسب:, ساعت 18:2 توسط احمــــدی :


یاد خدا ...

 

http://www.axgig.com/images/88823464684059970632.jpg

مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین كار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا


صورت گرفت. آرايشگر گفت:


من باور نمی كنم خدا وجود داشته با شد مشتری پرسید چرا؟


آرایشگر گفت: كافیست به خیابان بروی و ببینی مگر می شود با وجود خدای مهربان


اینهمه مریضی و درد و رنج  وجود داشته باشد؟


مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت به محض اینكه از آرایشگاه بیرون آمد


مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و كثیف با سرعت به آرایشگاه برگشت و به


آرایشگر گفت می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :


چرا این حرف را میزنی؟ من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب كردم


مشتری با اعتراض گفت:


پس چرا كسانی مثل آن مرد بیرون از آرایشگاه وجود دارند آرایشگر گفت:


آرایشگرها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمی كنند. مشتری گفت:


دقیقا همین است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمی كنند.


برای همین است كه اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 15 شهريور 1394برچسب:, ساعت 18:2 توسط احمــــدی :


عطر تنت

 

عــطر ِ تَنت روی ِ پــیراهنـم مــانده ..
    امــروز بـویــیدَمَش عمــیق ِ عمــیق ِ!
    و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم!
    و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهم ِ دیگری ست…
    و غمــت سـهم ِ مــن!


برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 15 شهريور 1394برچسب:, ساعت 18:1 توسط احمــــدی :


خخخخخخخ

 

http://www.axgig.com/images/50816431212359472935.jpg

درسته خوشگل نيستم
جذاب نيستم
خوش اخلاق نيستم
باحال نیستم
جیگر نیستم
خوشتیپ نیستم
.
.
.
.
.
.
.
.
یا قمربنی‌هاشم
منکه هیچی نیستم
پس چیم o_O


برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 15 شهريور 1394برچسب:, ساعت 18:0 توسط احمــــدی :


آرام بخش من

http://www.axgig.com/images/70434133674841864157.jpg

 اینجــا هیـچ قـرصــی

آرام بـخــش نیـستــــــــ
مگــر
قـرص روی مـاهتـــــــــ..


برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 15 شهريور 1394برچسب:, ساعت 17:59 توسط احمــــدی :


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 21 صفحه بعد

Design By : Bia2skin.ir